جستجو

شوگار

نمایش به عنوان گرید لیست
مرتب سازی بر اساس
نمایش در هر صفحه

گنج‌های آلوده

پارک در آن ساعات پایانی شب در سکوتی مسخ‌کننده فرورفته بود و جز نسیم پاییزی در آن شب خنک که قرار بود از نیمه‌شب به بعد هر یک ربع یک بار با لرزاندن بدن سلمان او را از خواب بیدار کند، چیز دیگری حس نمی‌شد. سلمان به آسمان صاف و بدون ابر شهر خیره شد. او می‌دانست که این آسمان پر از ستاره است، اما نورهای مزاحم شهری نمی‌گذارند درخشش ستاره‌ها، این بزرگ‌ترین زیبایی قدرناشناخته طبیعت، دیده شود. این بود که پلک‌هایش را بست و تلاش کرد تا آسمان را پر از ستاره تصور کند. ستاره‌ها یکی‌یکی در مقابلش پیدا شدند. آسمان غرق در ستاره شد. آنگاه سلمان چهرهٔ مادرش را به‌وضح در میان ستاره‌ها دید. این بار مادرش برایش می‌خواند: «صبحت بخیر عزیزم … با آنکه گفته بودی … دیشب خدانگهدار …». قطره اشکی از زیر پلک سلمان روی صورتش غلطید. سلمان به خواب رفته بود …
210,000 تومان

فیلتر بر اساس:

پاک کردن همه
Close
فیلترها
Sort
display